☆بـــانـ ـوی رویـــ ـ ــایــ ـ ـی☆ ایـــ کــاشــ نــگـاهــتـــ ـ ـ زیــر نــویــســ داشــتــ ـ ـ ...!! |
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب
نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری. نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی
کوتاه معطلت کند. نخند
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشندهای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه
وسبزی،
به هول شدن همکلاسیات پای تخته،
به مردی که دربانک از تو می خواهد برایش برگهای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،
نخند
نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها
بخندی
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند
آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جارمی زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،.......خیلی ساده
من زنم ... با افتخار فرياد ميزنم ...
همان حوايي كه مرد را از بهشت
برين ُآواره ي اين كوير اضطراب كرد...
من همان كينه ي كهنه ي هزاران
ساله ام...
من بعد از مرد آمدم ... نمي خواهم دوم
باشم ولي ...اول هم نمي خواهم باشم...
چه من لطافت زنانه ام را نمي توانم
انكار كنم ... اول شدن خشونت مي خواهد
و با طبع لطيفم ناسازگار است.... سايه
ي تو هم نيستم ... اما نمي خواهم سايه
ام هم باشي ....
راستي هنوز هم نگفته اي چطور با آن همه
ادعا گول مرا خوردي!!! گرچه هنوز هم
خام فريب هاي زنانه ام مي شوي و به روي
خود هم نمي آوري .. شايد هم اصلا نمي
فهمي...
من زنم ...
ياد گرفته ام سكوت كنم خيلي وقت ها
...گاهي فرياد هايم نيز در سكوت مي
شكنند ... وقتي با طلب به لب هاي قرمزم
زل مي زني ... مي داني سرخي رنگ
قشنگيست؟؟ نه گاهي رنگ خون دل زيبا
نيست ...دل به رنگ خون دردناك است ...
مي فهمي ؟ وقتي به خودت اجازه دادي و
پاكي و سادگي ام و صبوري ام را به سخره
گرفتي ...باز هم سكوت مي كنم .نمي دانم
چه مرگم مي شود كه فرياد نمي زنم ...
تنها اشك ميريزم ... اشكي كه اين روزها
رو به تمام شدن است ... چشمه اي رو به
خشك شدن ... تو خيلي وقتها خيلي چيزها
را نمي بيني...شرم چشمانم و سرخي گونه
هايم را وقتي كلمات هجي نشده از ادبت
را روانه ي من مي كني... مي بيني؟
تو از چشمانم فقط زيبايي اش را مي بيني
... اما غمش را ...حرفش را ناديده مي
گيري...ولي من خيلي وقتها مي خوانم
چشمانت را و باز هم سكوت... به خيالت
هميشه پاك تر از من بودي ..... من
عصيان گر بوده ام...
تنها ياد گرفته اي مرا سرزنش كني كه
چرا فاطمه (س) نيستم ؟؟؟به من بگو تو
چقدر علي (ع) شدي؟؟!!چقدر عادل بوده اي
؟ ! عجيب زندگي ام با درد عجين شده
...خاك من از درد بود و دل ...خاك تو
شايد خيلي وقت ها دل هم نداشت... دل
نداري كه گاهي صورتم ناگهان با سوزش
تمام كبود مي شود...و من دايم مي گويم
پايم به پله گير كرد....افتادم!!!
من مي آفرينم ...من با درد مي آفرينم
...انساني به پاكي خداوند ...شاخه گل
خوشبوي ياس... و با يك لبخند كودكم
عاشق مي شوم ... و همه دردها
فراموش.... من زن مي شوم...من مادر مي
شوم ...من زيبا مي شوم ...من احساس مي
كنم ... شعر مي گويم ...
من دختر همان حوايم...هنوز هم سيب مي
چينم...و تو هنوز آدم نشدي...
من بعد از تو آمدم ... نمي خواهم دوم
باشم ولي ...اول هم نمي خواهم
باشم...سايه ي تو هم نيستم ... نمي
خواهم سايه ام هم باشي... من مي خواهم
زن باشم ... در كنار تو نه زير دست تو
و نه بر تر از تو ...
شانه به شانه تو
میگویند من آفریده شدم و حوایم نامیدند؛ “یعنی زندگی” تا در کنار آدم “یعنی انسان” همراه و هم صدا باشم.
میگویند: میوهی سیب را من خوردم، شاید هم گندم را، و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم مینمایند. بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمانشان باز گردید، مرا دیدند، مرا در برگها پیچیدند، مرا پیچیدند در برگها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند.
نسل انسان زادهی من است من “حوا” فریب خوردۀ شیطان.
و میگویند که درد و زجر انسان هم زادهی من است، زادهی حوا؛ که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند. شاید گناه من باشد، شاید هم از فرشتهای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد، مثل همه که فریبم می دهند. اقرار می کنم دلی پاک، معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری سادهتر و صافتر از آبهای شفاف جوشندهی یک چشمه دارم.
ابراهیم زادۀ من بود، و اسماعیل پروردۀ من. گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید. گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیحاش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمداش خواندند. فاطمه من بودم، زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم، من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا، و فاطمه زهرا هم.
گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقصالعقل و نیمی از مرد خطابم نمودند. گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند. گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشهایم کردند. اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کندهکاری شده هستیام را بر برگ برگ روزگارهرگز منکر نخواهند شد.
من مادر نسل انسانم، من حوایم، زلیخایم، فاطمهام، خدیجهام… مریمم. من درست همانند رنگینکمان، رنگهایی دارم روشن و تیره. و حوا مثل توست ای آدم، اختلاطی از خوب و بد، و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو آفرید.
بیاموز که من، ، استوار، رسا و هم طراز با تو زاده شدم.بیاموز که من، مادر این دهرم و تو مثل دیگران،
زاده منی…